سید علیسید علی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

سید علی

معاشران گره از زلف یار باز کنید                               شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند                      و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

 

یلدای 95

شب یلدای امسال شما ماشالا عاقل شدی و حالیته که یلدا اصلا چیه. تو مهدم یه شعر شب یلدا یادتون دادن . خیلی ذوق داشتی. بابایی هم شکموووو هی میومد ذوق میکرد خوراکیا رو میدید. امسال یهووی به کله ام زد میزو شکل کرسی درست کنم. اما ماشالا به جونتون مگه میذاشتین!! هی من میزا رو مربعی میکردم شما هر چی گل میز بود میاوردی میذاشتی کنارش میگفتی این میزه مونده!! زیر کرسیم تمام ماشیناتو آوردی ریختی. ننه نقلی هم که نمیذاشت من وسایلو بچینم. همه رو پخش و پلا میکرد. فرستادمش بالا سه سوته خودم میزو چیدم. البته شب یلدامون زود تموم شد چون وسط هفته بود همه هم فرداش کار داشتن و کلاس داشتن. تند تند خوراکیا رو خوردیم و تموم شد.یک ساعتم نشد ! شعری که امسال یاد گرفتی ...
8 دی 1395

تجمع سادات رضوی

  19 آبان بابایی بعد از دو هفته میخواست بیاد خونه. مادر هم گفته بود منم میون راه بردار بریم شیراز که بچه ها را ببینم دلم براشون تنگ شده. بابایی میون راه مادر و اقا جون و عمه سمیه و دو تا بچه هاشو آورد شیراز. ( گرچه بعدا فهمیدم به یاد ده سال قبل که چنین روزی روز بله برون ما بود خواسته دوباره دورهم جمع شیم ) ما هم افتادیم به جون خونه و تمیز کردیم که جلو یارون شوهر آبرومون حفظ شه  بابا اینا ده و نیم شب رسیدن. و شما اینقدددددر ذوق داشتی که هی میگفتی بابا خیلی دوست دارمــــــاااا. بابا من از تو خوشحالماااا . و با دو تا پسر عمه هاتو ریحانه سادات چهارتایی افتادین به جون خونه و درعرض نیمساعت خونه منفجر شد.  توی این سه روز ب...
24 آبان 1395

تولد 4 سالگی

شهریور ماه ، بابایی دیگه منتقل شد بندر لنگه و من توی شُک بودم که چه جوری از پس ریحانه سادات و شما و کارای اداره و خونه بر بیام. خیلی شرایط روحی بدی داشتم. همش فکر میکردم لنگ میزنم نمیتونم زندگیو جمع و جور کنم. شما دوتا هم بسیار وروجک و شیطون. اینکه قرار بود ریحانه ساداتو بذارم مهد خیلی اذیتم میکرد. دل و دماغ تولد گرفتن نداشتم. اما به خودم اومدم گفتم تا کی میخوای بشینی غصه بخوری. خودتو جمع کن دختر!! عزممو جزم کردم قبل از ماه محرم ، شب عید غدیر براتون تولد بگیرم. چون ولیمه شب غدیر هم خیلی ثواب داشت ، هم اینکه تولد بابایی و ریحانه سادات 26 شهریور بود ، تولد شمام 15 مهر ، بهترین موقع شب عید غدیر بود 29 شهریور ،اول زنگ زدم به بابا که می...
29 شهريور 1395

عاشقانه ها و خرابکاری های دو تا فرشته ما

اوایل به دنیا امدن ریحانه سادات شما خیلی حس خوبی نسبت بهش نداشتی. اما کم کم خیلی وابسته اش شدی. به ریحانه سادات میگفتی دُخملوت . یه بار داشتیم میرفتیم بیرون. ریحانه سادات را گذاشتیم بالا و نمیخواستیم ببریمش. شما هم گریه ، گریه که دخلموتو ببریم همرامون. یا اگه یکی به شوخی میگفت ریحانه را بدین به ما. بغض میکردی و میگفتی مال خودمونه. مامان ندیمش به مردم! ریحانه که راه افتاد شدید پایه خرابکاری با هم و خونه را آباد میکنین دو تایی. خیلی توضیح نمیدم. عکسها گویای مطلب هست بفرمایید ادامه مطلب   وقتی سید علی اسباب بازی هاشو بذل و بخشش میکنه. اِنــــــــــــــــد معرفت اون زیر اسباب بازیا ریحانه ساداته. با عروسک اشتباه...
21 شهريور 1395

سه سالگی

پروژه پوشک گیری: 2 سال و 7 ماهه بودی که شروع کردیم شما را از پوشک بگیریم. دو روز تعطیلی پشت هم بود که از روز قبلش شروع کردیم. منم باردار بودم و خیلی سختم بود اما راهی بود که باید میرفتیم. دو هفته اول باناامیدی تمـــــــــام طی شد. 5 تا شورت آموزش داشتی که یهو 5 تاش خیس روی بند بود. تقریبا زندگی هم به گند کشیده شد. بابا که چند روز اول جا زد گفت ول کنیم. این یاد نمیگیره. بذاریم خوب عاقل بشه. اما من گفتم تا قبل دنیااومدن ریحانه باید این پروژه تموم شه. تقریبا بار این پروژه روی دوش من بود.یکماه ونیم طول کشید تا تونستی کنرل کنی خودتو. اون موقع میگفتم که سخت ترین مرحله بزرگ کردن بچه همین مرحله اس. واقعا سخت بود و طاقت فرسا.   نزدیکای ...
15 مرداد 1395

خونه تکونی

حدود یک سال و اندی میشه اینجا خاک داره میخوره علتشم بارداری دوباره من بود و ویار شدید و دردهای فراوان و سرکله زدن با همکارا و اهل بیت .دیگه وقتی برای اینجا اومدن نداشتم اما به حول و قوه الهی دوباره شروع میکنم به مطلب گذاشتن سید علی یه آبجی ناز به نام ریحانه سادات گیرش اومده که از این به بعد خیلی از مطالب وبلاگش دو نفره های این دو تا فرشته اس
21 تير 1395

سید علی کربلایی میشود

  5 دی ماه 93 یه سفر یک هفته ای به کربلا و نجف داشتیم.من و شما و بابایی.سفر بسیار پر بار و خوبی بود و شیطنت ها و بازگوشی های شما هم بسییییار چشمگیر بود.بعضی وقتا تو حرم همکاری میکردی یا مثلا تو مسجد سهله گذاشتی اعمال را به جا بیاریم .اما یه جاهایی مثل مسجد کوفه اینقدر بدو بدو کردی و فضولی کردی که اصلا نفهمیدیم چی خوندیم چی نخوندیم.آخرشم دم ظهر دیگه اوضاعت بیریخت شده بود ، سر و صدای کاروانها هم زیاد بود و مداحها هر کی یه جا داشت بلند بلند روزه میخوند.شما هم خوابت ریخته بود به هم و فجیع داشتی اذیت میکردی.تا اینکه بابا بردت قسمت قبر حضرت مسلم که آرومتر بود و همونجا خوابوندت.یه بارم تو حرم حضرت عباس شما پیش بابایی بودی و من رفتم زیا...
18 دی 1393

صدای گریه ی طفل رباب می آید......صدای ناله ی لا لا بخـواب می آید

یــــــــــــا صاحب الزمان فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن یا مسیح حسیـــــــــــــن.ادرکنی سومین سالی بود که تو این مراسم شرکت میکردیم. امسال شیرخوار نبودی.اما مگه میشه آدم یه بچه کوچیک داشته باشه و به یاد رباب و طفل شش ماه اش نباشه ؟!!.خدا رو شکر که نعمت مادر شدن را چشیدیم و هم نوا برا رباب برای اصغرش لالایی خوندیم.و شما را بیمه این حضرت کردیم.ان شاءالله که خودشون دست شما را بگیرن و سرباز امام زمان (عج) بشی عکسهای سبز پوش شدن شما را میذاریم.گرچه که اصصصصصصلا نذاشتی برات پیشونی بند و ... بزنمو اینقدر گریه کردی که به همون شال سبز کفایت کردیم.اونم هی وسط کار در میاوردی! ...
11 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سید علی می باشد