سید علیسید علی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

سید علی

17 ماهگی و سفر کیش

١٤ تا 18 اسفند 92 خدا قسمت کرد یه سفر با ماشین رفتیم کیش تو این سفر به شما خییییلی خیییییییلی خوش گذشت.تا تونستی آب بازی و ماسه بازی و شیطنت کردی. این وسط به ما هم تقریبا سخت گذشت چون کارهای خطرناک زیاد میکردی! نمونش اینکه تا چشمت به آب می افتاد از خود بیخود میشدی و میرفتی تو آب.آب دریا را هم میخوردی بعد که میدیدی شوره تف میگردی و قیافتو میبردی تو هم!! بعد هم که از می آوردیمت بیرون اینقدر گریه و زاری راه مینداختی و آب آب آب میگفتی که دوباره ببریمت تو آب. هوا گرم بود و تا پنجره را میکشیدیم پایین یهو شیرجه میزدی و میخواستی خودتو پرت کنی بیرون! تو مسیر هم به خاطر اینکه نمیذاشتی بابا رانندگی کنه اومدیم عقب نشستیم و تو تمام مدت بهونه میگرفتی...
22 اسفند 1392

سیزده ماهگی و دومین سفر مشهد

برای روز عرفه و عید قربان 21 مهرماه راهی مشهد شدیم.شما تو این سفر چون محیط جدید بود تا تونستی شیطنت کردی، لب به غذا نزدی، نخوابیدی و تا تونستی چرخیدی و سر از هر سوراخ سمبه ای در آوردی.همین شد که دهنت برفک زد و یک ماه تموم درگیرش بودیم تا خوب شد!! دکتر گفت اینقدر شیطنت کرده که تمام انرژیشو مصرف کرده و سیستم ایمنی بدنش ضعبف شده.برا همین برفک زده اینم مشهد به روایت تصویر برای اولین بار الله اکبر کردن ، روز عرفه ، صحن جامع غدیر بقیه در ادامه مطلب   سید علی و امیر رضا در حال پفیلا خوردن   عشق و علاقه بچم  مهر نماز.یعنی حالی میکردیااااااا   ...
22 بهمن 1392

ماه 12

این روزا که میگذره همش یاد پارسال میفتم که تو شکمم بودی و چقدر سنگین شده بودم و عین پنگوئن راه میرفتم! خیلی دیگه داشتم اذیت میشدم.همش خدا خدا میکردم زودتر دنیا بیای و راحت بشم.بعضی وقتا همچین خودتو تو شکمم سفت میکردی که انگار یه سنگ بزرگ تو شکمم بود.بعضی وقتا هم دو تا پاتو میکردی تو معده ام فشار میدادی که فقط داد میزدمو نمیتونستم بشینم.روزای خیلی قشنگی بود.ناگفته نماند که خیلی دلم برای اون روزا تنگ میشه.یه حس خیلی قشنگی داشت.بگذریم بریم سر شیطنت ها و بازیگوشیهای وروجک مامان که یکساله شده دیگه: حسسسسسابی راه افتادی و میدوئی دیگه.یعنی کلا راه نمیری، میدوئی. همش آویزون ما میشی و میخوای که بغلت کنیم که اونجا ها که قدت نمیرسه و نمیتون یفضولی ...
13 آذر 1392

شیرخوارگان حسینی

طفلی در حالی که از شدت تشنگی دست و پا میزد بر روی دستان پدرش طلب آب کرد ولی به جای آب ، وی را با تیری به سینه ی پدر دوختند ... هزار و اندی سال میگذرد و در آخرالزمان قوم وعده داده شده ظهور میکنند ، شیرخوارگانشان را همچون حسین بن علی بر بالای دست میگیرند و سخنشان این است که جان همه ی اینها به فدای لبهای ترک خورده ی طفل بی گناه تو ...   یا صاحب الزمان (عج) فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن یـــــــــــــــــــــــــا مسیح حسین(ع) یـــــــــــــــــــــــا علی اصغر ادرکنی  عکس ها در ادامه مطلب ...
20 آبان 1392

شغل جدید این روزهای من!

این روزها علاوه بر کار اداره ، کار خونه، وظیفه خطیر مادری، همسری، بچه داری و... یه شغل جدید دیگه هم دارم اونم بابایی بهم انتصاب داده. اونم دلقک بودنه!! برای شستشوی شما چون شدیدا شیطنت میکنی و توی روشویی آروم و قرار نداری و میخوای کلهم هرچی اونجاست را برداری و بندازی زمین و بکنی تو دهنت ، بنده خعلی کم توانایی انجام این کار را دارم.تا وقتی بابا خونست زحمتشو اون میکشه وقتی میخواد بره تو دستشویی صدا میزنه :مــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــان ، بیا دلقک شو!! بدین صورت که وقتی شما مشغول شستشو هستی بنده اون پایین میشینم و هزار جو ادا و اطفار و دلقک بازی در میارم تا شما یه کم بخندی و اروم باشی و بابا را اذیت نکنی تا این مدت بگذره اینم شغل ج...
18 آبان 1392

تولد یکسالگی

26 شهریور به مناسبت میلاد امام رضا ، تولد بابایی و تولد شما که تقریبا همشون با هم افتاده بودن یه جشن تو خونه گرفتیم و اقوام را دعوت کردیم.             ...
29 مهر 1392

9 ، 10 و 11 ماهکی :)))

این روزا داره تند تند میگذره و همچین ما رو سرگرم کردی که حتی وقت نمیکنم بیایم وبلاگتو بروز کنم مامانی. حالا میریم سراغ تغییرات این سه ماه که عین برق و باد گذشت. تغییرات 9 ماهگی: از غریبه ها میترسی.تا یکی میاد خونه یا میریم جایی و میخوان بغلت کنن میزنی زیر گریه و وقتی میای بغل من صورتتو میذاری رو شونه ام و خودتو قایم میکنی که بغل کسی نری.بعد یواشکی بر میگردی طرفو نگاه میکنی و دوباره میزنی زیر گریه. 20 خرداد توی 8 ماه و 5 روزگی دو تا دندون پایینیت با هم نیش زد .داشتم بهت آب میدادم که دیدم صدای تق تق میاد.دست کشیدم روی لثه ات و دیدم بــــــــــــــــــله.دندونات نیش زده.اینقدر با بابایی از خوشحالی جیغ زدیم که نگو  آخه یه مدت...
15 مهر 1392

8 ماهگی

علی آقا این ماه مشهدی شد .از 13 تا 16 خرداد یه سفر رفتیم مشهد.با اینکه خوش گذشت اما اولین تجربه سفر با یه بچه بوذ و بسیار سخت گذشت.مخصوصا اینکه برای خوابیدن و شیر خوردن خیلی اذیت میکرد و بعضی جاها من دیگه وقعا کم میاوردم .آرزوی یه زیارت درست و حسابی هم به دلم موند و نتونستم زیارت کنم.همش یه گوشه مینشستم و مردمو نگاه میکردم و حسرت میخوردم چون تا کتاب دعا هم دست میگرفتم علی فوری میخواست بخوردش! گرسنه میشد و توی شلوغی هم نمیتونست شیر بخوره و بخوابه و بیقراری میکرد.اما روی هم رفته تجربه خوبی بود. کاملا دیگه چهار دست و پا میره و دستشو میگیره به مبلا و بلند میشه.بسسسسسیار شیطون شده و شیرین دوس داری بخوریش. وقتی بازیش میگیره...
29 مرداد 1392

7 ماهگی

٧ ماهگی علی آقا با شروع شدن شیطنت های جدیدش شروع شده! گل پسرم عاشق سفره هست و غذاهای توش! هر جا باشه و ببینه سفره پهنه با سرعت نور خودشو میرسونه و دست میکنه تو ظرف غذای ما، یا قاشق را برمیداره میکنه تو دهنش. جرات نداریم جلوش با تلفن صحبت کنیم.فوری تلفنو میگیره و سیمشو میکشه.پدر تلفنو درآورده.تلفن را میذاریم رو میز تلوزیون که دستش بهش نرسه! پدر موس و کیبور را هم درآورده، زیر موسی را له و لورده کرده از بس مچاله اش کرده! عاشق اتاقشه.تا میریم تو اتاقش کلی ذوق میکنه! عاشق بیرون رفتن هست.تو حیاط رفتنو خیلی دوست داره.مخصوصا تاب بازی.تا از راه پله ها میریم بالا و میدونه میخوایم بریم خونه مامان جون اینقدددددددر ذوق میکنه. از شش ماه و نیمگی دیگه ک...
12 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سید علی می باشد